کوه و می زارم رو دوشم
رخت هر جنگ و می پوشم
ماه و از دریا می گیرم
شیره ی سنگ و میدوشم
میارم ماه و تو خونه
می گیرم باد و نشونه
همه ی خاک زمین و می شمُرم دونه به دونه .. .. ..
اگه چشمات بگن آره ، هیچ کدوم کاری نداره
اگه چشمات بگن آره ، هیچ کدوم کاری نداره
دنیارو کولم می گیرم
روزی صد دفعه می میرم
می کَنم ستاره هارو ، جلوی چشات می گیرم
چشات حُرمت زمینه
یه قشنگ نازنینه
تو اگه می خوای نزارم هیچ کسی تو رو ببینه
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره...........
تو از قلب پاکم خبر نداشتی
تو عالم یه رنگی که مارو کاشتی
نگو که این جدایی کار خدا بود
مشکل فقط همین بود دوستم نداشتی
هر وقت می خواستم بگم یه با وفا باش
تو این همه غریبه یه آشنا باش
دلم تو سینه داد زد این التماسه
فکر غرور این دل محض خدا باش
نه جای قهر گذاشتی نه جای آشتی
گفتی هوات و دارم اما نداشتی
نه اینکه تو عشقت من کم آوردم
مشکل فقط همین بود دوستم نداشتی
شاید در این بازی قلبت بشه رازی مارو شکستی
حالا که می سوزم از آتش عشقت خاموش نشستی
در غایت خوبی تو چیزی کم نزاشتی
مشکل فقط همین بود دوسم نداشتی .
حالا که بعد آن همه که رفتند این بار را تو قصد سفر داری
یادت بماند ای دل و جان من، قرآن و آب و آینه برداری
این سان که گریه میکنی، انگاری سروی وضو گرفته فرا رویم
در چشمهای روشن و معصومت، یک تکه آسمان سحر داری
چشمی به بخت خویش ندارم نه، این لحظههای آخر دیدار است
از من کسی نرفت که برگردد، از سرنوشت من که خبر داری
چون جادهها لبالب جاپایم، در من کسی درنگ نخواهد کرد
بعد از عبور آن همه از من آه، این بار هم تو قصد گذر داری
پس اندکی عبور به کندی کن، آهسته از برابر من بگذر
پا سست کن کمی مشتاب ای خوب، امید بازگشت مگر داری؟
تو نیز میروی و نمیآیی، ای سرنوشت دست مریزادت
جز درد بیکسی چه به من دادی، جز زجر دادنم چه هز داری
ای سرنوشت خط خطی مبهم، تنها دورد ز بود که خوش بودم
از من چه سالها که حصور دادی، حالا به این دو روز نظر داری؟
کیفیت غریب غمانگیزیست، - سفر به خیر - خداحافظ!
هر شب برای این همه دلتنگی، فالی بگیر، حافظ اگر داری!
در بیداری لحظه ها
پیکرم کنار نهر خروشان لغزید .
مرغی روشن فرود آمد
و لبخند گیج مرا برچید و پرید .
ابری پیدا شد
و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید .
نسیمی برهنه و بی پایان سر کرد
و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت .
درختی تابان
پیکرم را در ریشه ی سیاهش بلعید .
طو فانی سر رسید
و جاپایم را ربود .
نگاهی به روی نهر خروشان خم شد :
تصویری شکست .
خیالی از هم گسیخت .
ترا من چشم در راهم .
شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم ،
ترا من چشم در راهم
شبا هنگام ، در آندم که برجا درهّ ها چون مرده ماران خفتگانند ؛
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم . . . . . . . . . .
بیتو میکشم بر دوش کولهبار غربت را
پرسه میزنم تنها کوچههای خلوت را
خسته از دل تنگم بر میآورم آهی
بعد بیتو میخوانم شعر «کوچه» را گاهی
آه ! با من ِبیتو کوچهها همه سردند
نیستی چه میدانی؛ با دلم چهها کردند؟
سادهلوحیام را باش؛ هر کسی که میآید
با خودم میاندیشم: این یکی تویی شاید!
کوچهای که یادت هست، بیعبور دلگیر است
خواب دیدهام یکشب میرسی ولی دیر است
قلب من نامه ی آسمان هاست
مدفن آرزوها و جان هاست
ظاهرش خنده های زمانه
باطن آن سرشک نهان هاست
.................................................................................
آمد شبی دگر که دوباره رها شود از فکر تو حس محبت و احساس
آرام ترین شبی است که با تو ام ولی سکوت
از من سکوت است و از تو یک سره سکوت
میدانمت که به چه خوابی و زچه خواب رفته ای
بادل چه راز ها که در این شب نگفته ای
باری تو با هزار ناز خفته ای
درشب چو زوزه ای بی قرار نشته ام
همرنگ شاد غنچه ای از تو شکفته ام
سرد است هوای خانه چه بی صدا
اما به گرمی صدای تو من گرم نشسته ام
بشنو صدای مرا نه سکوت مرا
بشنو نیایش شبانه و الله گفتنم
من تارکم بی تو ولی با تو روشنم
هر چند صدای سکوت را نمیشکنم
من یک سره حرفم پر از سخنم
کنار پنجره در میان این شب تنهائی در خود فرو رفته ام
هوای بی حوصلگیها مرا دچار ان سرگشتگی کرده است که هنوز راز انرا در نیافته ام
فکر میکنم...نگاه میکنم....خیره و گنگ
مبهم است و نا پیدا....مثل من سرگشته و اسیر
زندان...دیوار....و من زندانبان خود گشته ام
نگاه خسته به فرش به طاق به در به دیوار
میریزد از نگاهم اشفتگیها و در انتهای ان پر است از ارزوها
پنجره ها چوبی نیستند همگی از اهنند
ان شیشه های رنگی قرمز و زرد و ابی
به جای همه ان رنگها شیشه ها پر از غبارند
میشود بروی کدورت انها چیزی نوشت
شیشه های این شهر دود گرفته برویشان تنهائی نوشته میشود
کسی حوصله پاک کردن غبارشان را ندارد
نگاه اشفته به اطراف میچرخد...خیال چیزی دارد
دلم میخواهدکه پنجره را باز کنم!!!
چشم اندازی نیست...همه چیز رخوت انگیز است
همه چشمها در خوابند و فردا روزدیگریست برای تکرار
به این اشفتگی عادت کرده ایم...اگر دود نباشد انگار میمیریم
گیاهان این اطراف سبزی ندارند....و لانه مرغکی میان شاخه هاشان نمیبینی
جیر جیرکی نمیخواند و جز صدای چرخ ماشینها صدای خوشتری نمیاید
اسمان تب کرده و بی باران...پرنده کجا پر میزند در این هوا
خنده هایتان نفرت انگیز است انگار که چرخ و دنده ای میگردد میان دهان
اشکتان اب دیده نیست بی احساسترین گریستنهاست
در این حوالی کسی حوضی ندارد...ماهیها را تنها در تصاویر باید دید
هر روز وسیعتر میشود این حجم اهن و دود
از کنار هر اسمان خراشی دوباره برجی دیگر بالا میرود
سردتر و رخوت انگیز تر میشویم بی اشیانه تر
تراس خانه ها را گلدانی نیست...طناب رخت است و لباسهای کج و ماوج
اگر ادمی در این حوالی سراغ داری نشانش را به من بده
برای یک گپ شبانه و نوشیدن چای و دود کردن سیگار
سکوت میکنم...میان همه این بی منظره ها
سیگاری اتش زدم....جسمم را میگذارم و روحم را از پنجره ازاد میکنم
بر بالای این هوای ساکن فکر من به پرواز در امده است
و من در هوای شب پریدنی میکنم خیال انگیز به هر سو که اینجا نباشد
و من تنفسی میکنم عمیق و ششهایم از رطوبت انطرفها پر میشود
کسی اجبارم نمیکند...ادمکی نیست و چشمهائی که مرا بفریبند
هوای این دهکده خوشترست...در این جا که نمیدانم کجاست نسیم خوشی میاید
در فکر خویش به اندازه خوابی تا صبح مجالیست برای ماندنم در هوای دهکده
در خیال من به جز درخت و برکه ای صمیمی چیزی راه ندارد
و چه خوبست که خیال میکنم و چه خوبست که تصوری به اندازه این چشم انداز دارم......