در شبی تاریک
که صدایی با صدایی در نمی امیخت
و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک
یک نفر از صخره های کوه بالا رفت
و به ناخن های خون الود
روی سنگی کند نقشی را و از ان پس ندیدش هیچ کس دیگر
شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخره ها
خشکید
از میان برده است طوفان نقش هایی را
که به جا ماند از کف پایش
گر نشان از هر که پرسی باز
بر نخواهد امد اوایش
ان شب
هیچ کس از ره نمی امد
تا خبر ارد از ان رنگی که در کار شکفتن بود
کوه: سنگین سر گردان خونسرد
باد می امد ولی خاموش
ابر پر میزد ولی ارام
لیک ان لحظه که نهخن های دست اشنای راز
رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند اغاز
رعد غرید کوه را لرزاند
برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی ان در لحظه ای کوتاه
پیکر نقشی که باید جاودان می ماند
امشب
باد و باران هر دو می کوبند باد خواهد بر کند از جای سنگی را
و باران هم
خواهد از ان سنگ نقشی را فرو شوید
هر دو می کوشند
می خروشند
لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه
مانده بر جا استوار انگار با زنجیر پولادین
سالها ان را نفرسوده است
کوشش هر چیز بیهوده است
کوه اگر بر خوشتن پیچد
سنگ بر جا همچنان خونسرد میماند
و نمیفرساید ان نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک
یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت